خاطراتی از استقامت شهدای دفاع مقدس
شهید لیاسیون
در منطقه کردستان، خورشید کم کم رو به غروب بود. پایگاه ما منطقه حائلی بود میان سدّ بوکان و شهر بوکان. ما در پایگاه شماره ی یک یا اصطلاحاً توپخانه بودیم. حول و حوش ساعت پنج بعد از ظهر بود که به پایگاه ما شبیخون زدند. تعدادی از نیروهای حزب دموکرات کردستان، خود را تسلیم کردند؛ البته چند تن از بچه های ما هم شهید شدند. معاون گردان، سروان لیاسیون بود. سروان لیاسیون به اتفاق شش نفر از سربازان خودی یکی از اسیران را سوار کرد و به سمت شهر سقّز آورد. لحظه ورود آنان، من در دفتر فرماندهی پایگاه به نام سروان چمنی بودم. پس از تحویل دادن آن اسیر، ساعت سه عصر شده بود و ساعت چهار عصر هر روز، قسمت تأمین وظیفه داشت که جاده ی منتهی به پایگاه را ببندد.
پس از کسب تکلیف از فرمانده ی پایگاه، سروان لیاسیون همراه با سربازان به سمت پایگاه راه می افتد. در طول راه، دلهره داشت که برسد یا نرسد. فرمانده ی پایگاه به او گفته بود: «شما فاصله ی بین سقّز بوکان را می توانید سی دقیقه بپیمایید و به نیروهای تأمین جاده هم می گویم که با شما هماهنگی کنند. به سرعت خود را برسانید.» ظاهراً، شب آن روز قرار بود که عملیاتی شود.
آنها حرکت می کنند که از بخت بد در بین راه مشکلی برایشان پیش می آید. در ساعت چهار و نیم عصر در جاده ی سقز بوکان به آنها حمله می کنند. به این شکل که یک مین جلو ماشین آنان منفجر می کنند که کاپوت ماشین بالا می رود. می ایستند که نیروهای کومله دستگیرشان می کنند. به هر کلکی نمی توانند از آنان اطّلاعات بکشند. به ناچار، به نحو فجیعی، پوست صورت های آنان را می کنند و آنان را شهید می کنند، سپس درون جاده می اندازند. این خاطره ای که بیان کردم، بعدا‍ً گزارش مشروح آن را در مدارک مربوط به حزب کومله و دموکرات کردستان، که مرکز آنان را تصرّف نمودیم، خواندیم. (1)

مقاومت چشمگیر

شهید عباس شفاخواه
یادش بخیر. انگار همین دیروز بود؛ در سنگر نگهبانی واقع در خطّ مقدم بودیم. همراه او، عبّاس، یکی از بچّه های دالکی را می گویم. عباس شفاخواه؛ دوستی که در آخرین لحظات و روزهای زندگیش با من بود. درست یادم است. یک روز، در سنگر، نمی دانم، بحث بر سرِ چه شد که سخنان صمیمی و خودمانی به میان‌ آمد. در حالی که یک انگشتر و تسبیح در دست داشت، به او گفتم: «یک یادگاری به من بدهید.» و او هم بزرگوارانه، یک قطعه عکس خودش همراه با آن انگشتر را به من داد. در عوض من هم انگشترم را به او دادم.
روزهای آخر جنگ، که عراق از محور جزیره ی مجنون، پاتک زد، این شهید (عبّاس شفاخواه) همراه با دیگر بچّه ها، با انواع سلاح هایی که اطرافشان بود، مقاومت می کردند. جنب و جوش عباس در موقع شهادت، بسیار چشمگیر شده بود. آن طور که اطرافیان شهید، بعداً برایم نقل کردند، عراقی ها او را محاصره می کنند؛ عباس خودش را به قایقی می رساند و می خواهد از محاصره بگریزد که از پشت مورد اصابت تیر نیروهای عراقی قرار می گیرد و با صورت، به کف قایق می افتد؛ وقتی عراقی ها به او نزدیک می شوند، فکر می کنند که او زنده است و به همین خاطر چند تیر به او می زنند.
پیکر عباس برای مدت زیادی مفقود شده بود تا این که در سال 1378 پیکر ملکوتی او با عزّت و احترام بر فراز دستان مردم تشییع شد و او را در دارالشّهدای دالکی به خاک سپردند. (2)

حنابندان

شهید ناصر ترحمی
دژبان گفت: «خدا خیرتان بده! برید بخوابید! ساعت دوی نصفه شبه!»
ناصر با خنده گفت: «خواب؟ مگه می ذارم.»
خبر از برنامه اش نداشتیم. وارد اتاقک چوبی شدیم. ناصر کتری را گذاشت روی چراغ. اول فکر کردیم می خواد چای درست کنه. تازه از شناسایی برگشته بودیم. خستگی هم تمام بدنمان را گرفته بود. آب که گرم شد. بقیه ی بچه ها را هم بیدار کرد و گفت: «امشب حنابندانه!» حنا را خیس کردیم و مالیدیم به موهامون. با روزنامه و پلاستیک سرمان را بستیم. ساعت چهار شد. رفتیم حمام. دیدیم حمام لشکر خراب است.
ناصر گفت: «با تویوتا می ریم شهر!»
سوار تویوتا شدیم. رفتیم شهر. با سرهای بسته توی شهر دنبال حمام می گشتیم. قبل از حمامی رسیدیم به حمام. کمی پشت در منتظر ماندیم. حمامی در را بار کرد. از قیافه مان خنده اش گرفته بود داخل حمام شدیم. خودمونو شستیم و نماز صبح را خواندیم.
خیلی خسته بودیم. می خواستیم همان جا بخوابیم. اما ناصر نمی گذاشت می گفت: بیدا بمونید تا عادت کنید!» (3)

بیمارستان یک تختی

شهید محمد تقی طاهرزاده
نزدیک دو سال در بیمارستان بود. افتاده بر تخت، بی تحرّک. پشتش عرق جوش می شد. زخم بر می داشت، زخم ها عفونت می کرد. تمام بدنش شده بود زخم بستر.
دو پرستار صبح به صبح، زخم هایش را با تیغ جراحی باز می کردند. درون زخم ها گاز می گذاشتند، بعد می بستند. غروب که می شد، گازها ر ا بیرون می کشیدند تا عفونت خشک شود.
این زخم ها و تیغ ها، روی قلب من می نشست، نه بدن تقی.
وقتی وضع را این گونه دیدم، گفتم تقی را بدهید ببرم خانه. خودم پرستارش می شوم. زخم هایش را خوب می کنم. تقی از کودکی دست مرا گرفته، حالا نوبت من است دستش را بگیرم. تقی را بردم خانه. کارگاهم را جمع کردم و بیست و چهار ساعت، چسبیدم به او. خانه ام شد بیمارستان او، بیمارستان یک تختی. عجب برکتی داشت این تنها بیمار بیمارستان! هیچ وقت نشد دست نیاز به سمت کسی دراز کنم. هیچ وقت نشد امیدم را قطع کنم. وقتی مقام معظم رهبری آمد منزلمان، بزرگواری به خرج داد و پرسید: «کم و کسری ندارید؟ از زندگیتان راضی هستید؟» گفتم: «بله. خدا را صد هزار مرتبه شکر هیچ مشکلی نداریم.»
***
تقی را آوردند اصفهان. هم می دید، هم می شنید، غذا می خورد، آب می نوشید، حرف می زد، شوخی می کرد، می خنداند. گاه که به دلش رجوع می کرد، لطیف ترین حرفش را با اشک به زبان می آورد: «ای کاش شهید شده بودم.»
ای کاش ما هم می دانستیم که خداوند تنها بیست و پنج روز مهلتمان داده تا هر چه می خواهیم صدای تقی را بشنویم. نگاه کردنش را، غذا خوردنش را ببینیم. ای کاش می دانستیم، این دریا می خواهد آبش را از ما دریغ کند و ما عطش زده ها را هجده سال تشنه نگه دارد.
روز بیست و ششم بود، طبق معمول، آمدم بیمارستان برای تقی کمپوت خنک آورده بودم. مثل همیشه روی تخت بود و نقطه ای را تماشا می کرد. سلام کردم، اما مثل همیشه جوابم را نداد. صورتش را به طرفم نچرخاند. نخندید! کمپوت را باز کردم و گفتم: پاشو بابا. خنک است. جگرت را حال می آورد.» تقی اعتنایی نکرد. احساس کردم جگر خودم دارد می سوزد!
***
چند روز بود رادیو مارش عملیات می زد و دل مرا هزار راه می برد. وقتی رسیدم مغازه، دیدم شاگردم هول دارد. گفتم: «چه شد؟»
گفت: «آقاتقی زنگ زد.» دلم خالی شد. انگار کسی به من گفته بود خبری خواهد شد. شاگردم گفت: «حالش خوب بود. خودش صحبت کرد. گفت زنگ زدم نگران نباشید.» آدرس را گرفتم و راه افتادم. برادرزاده ام وقتی خبر را شنید همراهی ام کرد. نگران بود. می دانست چه عشقی میان من و تقی برقرار است. شش صبح بود رسیدم بیمارستان شهید بقایی اهواز. همین که دیدم روی تخت افتاده، من هم افتادم. برایم آب قند آوردند، شانه هایم را مالیدند. هیچ وقت این جوری دلم برای تقی نسوخته بود. یک طرف بدنش بی حس بود، از تخت نمی توانست پایین بیاید. با این حال می خندید، شوخی می کرد. می گفت: «چرا این همه راه آمدی، کارت را رها کردی؟ برگرد امروز فردا مرا هم منتقل می کنند اصفهان». تقی با این حرف ها دل مرا بیشتر می سوزاند.
***
آمد سنگر ما. قیافه اش چیزی نشان نمی داد. مثل همیشه خونسرد بود. خودش گفت: «فرستاده اند بروم بیمارستان. دو روز پیش موج انفجار بلندم کرد و به زمین کوبید.»
برایش چای درست کردم. لیوان را با احتیاط برمی داشت. زود دستش خسته می شد و لیوان را زمین می گذاشت.
یک وقت دیدم، مدام می رود نزدیک سرویس های بهداشتی و لحظه ای بعد بر می گردد، با شرم و حیا نگاهم می کند و چیزی نمی گوید. تا این که خودم به زبان آمدم: «چی شده طاهرزاده؟ چیزی می خواهی؟» گفت: «چیزی نیست.» می دانستم چیزی هست. وقتی اصرار کردم، با شرم و خجالت گفت: «خیلی وقت است می خواهم بروم دستشویی. اما این دستانم حسّ ندارد.»
دکمه و کمربندم را نمی توانم باز کنم. با تعجّب گفتم: «یعنی تا این حد؟» گفت: «بله.»
رفتم به کمکش. خیلی دلم برایش سوخت. معلوم بود به خاطر حیا زجر زیادی تحمل کرده است. (4)

با تب شدید، همراهمان آمد!

شهید بکمی
از جمله برادرانی که در جبهه خیلی زحمت می کشید و فعالیت می کرد، آقای «کرم زارعی» بود که در جهاد بوشهر فعالیّت می کرد و راننده کمرشکن و بلدوزر بود و مسئولیت خاکریز خط نیز به عهده او بود و در همه کارها کمک می کرد و به عبارتی «آچار فرانسه» جهاد بود. یک نفر دیگر آقای «حاج غلام روشن سملی» بود که ایشان از رانندگی لودر تا تعمیر دستگاه، بخصوص استاد در بیرون کشیدن ماشین ها از باتلاق ها در مناطق والفجر 8 یا در شلمچه بود.
برای نمونه در منطقه «گسبه» چون زمین باتلاقی بود، دستگاه گیر می کرد. روی بلدوزر تا نزدیک صندلی راننده به زیر باتلاق رفته بود. ولی ایشان به وسیله ی بیل بلدوزر، آن دستگاه را بیرون کشید. ایشان در تمامی لحظات حتی در زیر باران ترکش خمپاره ها کارها را بنحو احسن انجام می داد. یکی دیگر از بچّه ها، به نام شهید «بکمی» بود.
شب عملیات «محرّم»، در منطقه موسیان بودیم. عملیّات در دو مرحله شروع شد: ما در مرحله ی اول توانستیم ارتفاعات مشرف به شهر موسیان را فتح کنیم و دست دشمن را از تسلط بر جاده دهلران- موسیان کوتاه نماییم.
در مرحله ی دوم به سمت شهرک «طیب» عراق حرکت کردیم.
در همان شب، شهید بکمی تب شدیدی گرفته بود. من از او خواستم تا نیاید، ولی ایشان قبول نکرد و بالاخره حرکت کردیم. با بچّه های سپاه بودیم و دستور داده شد که خاکریز ساخته شود. فردای آن شب ما به همراه شهید بکمی و چند نفر دیگر از بچّه ها، از فرط خستگی همانجا پشت خاکریز خوابیدیم. در همان حین، گلوله ی خمپاره ای در نزدیک ما به زمین خورد که گرد و خاک شدیدی ایجاد شد. وقتی گرد و خاک تمام شد، دیدیم که شهید بکمی هنوز در همان حالت، دراز کشیده. وقتی او را صدا زدیم جوابی نداد، خیال کردیم که شوخی می کند. بعد من متوجّه شدم که زیر بدن ایشان خون جاری است و به دیدار حق شتافته است.
***
یکی دیگر از دوستانی که به یاد دارم، به نام «محمد محمدنیا» بود که سن کمی داشت و اهل مزارعی بود؛ قرار بود ما در قسمتی که ارتش مستقر بود، خاکریز بزنیم. جاده ی با کیفیتی هم نداشتیم و ایشان راننده D6 بودند.
زمانی که ما D6 را حرکت دادیم تا به آنجا برویم، فرمانده آن مقر با جیپ آمد و جلوی ما را گرفت و از ما علت آمدنمان را سؤال کرد. ما گفتیم: می خواهیم برای شما خاکریز بزنیم که ایشان گفتند: ما خاکریز نمی خواهیم! و منظورش این بود که این دستگاه خیلی سر و صدا می کند و آتش دشمن را بر روی ما می ریزد و خیلی خطرناک است. من به او گفتم: نیروهایتان را به داخل سنگر بکشید تا ما کار خودمان را انجام دهیم.
با نام و ذکر الهی در شب مشغول به کار شدیم و با آقای محمدنیا که حدود 17 سال سن داشت، تا صبح کار کردیم. آن فرمانده وقتی که خاکریز با آن ارتفاع بزرگ را در جلوی نیروهایش دید، گفت: بقیه کار را کِی انجام می دهید؟ گفتیم: بقیه را فردا شب انجام می دهیم و توانستیم آن کار را تمام کنیم. فاصله ما با دشمن در آن محل، به چیری حدود 150 متر می رسید.
چند شب بعد، دو نفر از نیروهای مان، یکی شهید «حاج قاسم هندی زاده» و دیگری شهید «ولی خدایی» که اهل یزد بود به فیض شهادت نایل آمدند. واقعاً آن جا همه اش خاطره بود. یکی از سخت ترین مأموریت ما در فاو، در دریاچه نمک عراق بود. سه راهی بود به نام سه راهی شهادت و اگر آنجا را بررسی می کردی، در هر یک مترمربع زمین یک جای سالم پیدا نمی کردی. کار ما آنجا ساختن سکوها و سنگرهای تانک و خاکریز و سنگر انفرادی برای نیروهای خودی بود. اکثر کارها در شب انجام می گرفت و عمده کار نیز حوالی کارخانه نمک بود. شهید «عالی زنده بودی» نیز در همانجا شهید شدند. (5)

روحیّه بخش

شهید محمد حسن شریف قنوتی
وقتی که از یکی از عملیّات های سنگین برگشته و بسیار خسته و کوفته بودیم. تجهیزات و نیروهای دشمن، با تجهیزات و تعداد نیروهای خودی اصلاً قابل مقایسه نبود. نیروهای ما ضمن این که تجهیزاتی نداشتند، غالباً در اثر بی خوابی، گرما، گرسنگی، عطش و جنگیدن دچار مشکل شده بودند. در همین هنگام متوجّه شدیم که دشمن از منطقه ی دیگر وارد می شود و رزمندگانی که در آن منطقه بودند، تعدادشان خیلی کم بود و به تنهایی، توان مقابله با دشمن را نداشتند. یک وقت دیدیم که شیخ شریف با حرکتی که ایجاد کرد، چنان روحیّه ای به بچّه های رزمنده داد که همه مصمّم شدند که با تمام خستگی، با شیخ بروند و در نقطه ی دیگر هم بجنگند. شیخ علاوه بر این که خودش شهادت طلب بود، روحیه ی بسیار محکمی داشت، به طوری که در مقابل شرایط و سختی هایی که به وجود می آمد، می ایستاد و خم به ابرو نمی آورد. و این را به راحتی به سایر رزمندگان منتقل می کرد. واقعاً با دیدن شیخ، همه روحیه می گرفتند. شیخ واقعاً عجیب بود.
***
شیخ صبر زیادی داشت. وقتی که انبوه شهدا را به مسجد جامع می آوردند تا به آبادان و دیگر شهرها ببرند، روحیّه ی رزمندگان تضعیف می شد و از طرفی خیانت بنی صدر هم مضاف بر علّت بود. آن ها می گفتند: حالا که ما پشتیبان نداریم. ماندنمان در شهر برای چیست؟ مقاوتمان به خاطر چیست؟ در این هنگام شیخ آن ها را دلداری می داد و می گفت: شما برای خدا می جنگید. کسی که برای خدا می جنگد، هیچگاه مأیوس نمی شود. چون هدفش اسلام است. شیخ یک شخصیّت قرآنی داشت. استعینو بالصّبر و الصلوة بود. در مواقع بحرانی، سعی می کرد، خونسردی خود را حفظ کند و بچه ها را به نحو احسن هدایت کند. در حالات سخت و بحرانی به نماز و صبر پناه می برد. با خدا همیشه در مناجات بود و از او استمداد می طلبید.
***
زمانی که جنگ شروع شد. چون ما نیروهای عملیّاتی سپاه خرمشهر بودیم، بیشتر در محورهای خرمشهر بودیم، بیشتر در محورهای خط مقدم حضور داشتیم. مسجد جامع خرمشهر یعنی مکانی که در حال حاضر در آن هستیم، در آن موقع مرکز پشتیبانی و تدارکات بود و به خاطر کمبود نیرو مجبور بودیم که مدام در منطقه ی عملیاتی حضور داشته باشیم و تلاش کنیم که دشمن از این جلوتر نیاید. به همین دلیل آذوقه ی کافی به بچّه ها نمی رسید. بچّه ها غالباً گرسنه بودند. همه ی هم و غم بچّه ها این بود که از حیثیت، شرافت، ناموس، و اقتدار نظامی جمهوری اسلامی دفاع بکنند. با توجه به کمبودها، نارسایی ها، خیانت ها و خنجرهائی که بچّه ها از پشت می خوردند، زیاد امیدی به پشت جبهه نداشتند، همه ی امید ما به خدا بود. با ایمان به خدا و عشق به امام بود که بچه ها مقاومت می کردند. با نبود امکانات در شهر و تجمع سپاه و ارتش در خرمشهر.
در آن موقع غذا نبود. آب و برق قطع شده بود. در این اوضاع ماندن و جنگیدن و رزمیدن کار هر کسی نبود.
***
در آن لحظه یکی از عراقی ها، که فرمانده ی آن نیز بود و شخصی سیه چهره، قدبلند، تنومند و بسیار ورزیده بود، با سرنیزه ی کلاشینکف به طرف شیخ شریف حمله ور شد. سرنیزه را در شقیقه ی شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه ی استرجاع (انّا لله و انّا الیه راجعون) و تکبیر (الله اکبر) شنیده شد.
آن سفّاک، با همان سرنیزه، کاسه سر شیخ را برداشت. مغز سر شیخ نمایان شد و روی آسفالت گرم خیابان خرمشهر افتاد و متلاشی شد. و محاسنش به خون سرش رنگین شد، و بعد بدن مقدسش به آرامی به حالت نشسته کنار ماشین افتاد. این آخرین کار نبود. بعثی های جنایتکار در اطراف بدن مقدس شیخ شریف به رقص و پای کوبی پرداختند و می گفتند:
«قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی، ما یک خمینی را کشتیم...» (6)

لحظه های دردناک

شهید موسی نامجوی
شب انفجار بمب در حزب جمهوری اسلامی، مراسم عروسی اخوی اینجانب بود. ما در محل عروسی بودیم و پس از اتمام مراسم به منزل برگشتیم. حدود هشت و نیم شب بود که وارد منزل شدیم، و همزمان با ورود ما، تلفن زنگ زد. نامجوی گوشی را برداشت و با صحبتی که با آن طرف تلفن داشت، رنگ از رخش پرید و چهره اش درهم و غمگین شد.
پس از پایان مکالمه از او پرسیدم: «چی شده؟» و او گفت: «رجایی بود. گفت اگر آب دستت هست بگذار زمین و بیا!» گفتم: «مگر چی شده؟» گفت: «فاجعه ای رخ داده که تن انسان از شنیدنش به لرزه در می آید.» و بلافاصله بدون آن که شام بخورد از منزل خارج شد.
ما روز بعد متوجّه فاجعه شدیم، ولی تا دو روز نامجوی را ندیدیم. او گاهی زنگ می زد و احوال ما را می پرسید و می گفت: «فقط دعا کنید.»
و خواهر شهید نامجوی در این باره چنین می گوید:
«ما وقتی بعد از فاجعه ی هفت تیر، شهید نامجوی را دیدیم، آن قدر گریه کرده بود که چشمانش پف کرده بود. من سید موسی را هرگز ندیده بودم آن قدر گریه کند. او حتّی برای مرگ پدرمان که خیلی به او علاقه داشت، این قدر گریه نکرده بود.»
هر چند شهادت بهشتی در روحیه ی نامجوی تأثیر زیادی داشت ولی عزم او را برای ادامه ی راه بهشتی و یارانش راسختر نمود.
نامجوی تمام وقت خود را صرف سر و سامان دادن به وضعیّت جبهه و جنگ کرده بود و لحظه ای از وضعیّت جبهه ها غافل نبود.
***
وقتی جنگ شروع شد، با آن که دانشکده ی افسری یک واحد آموزشی بود و تجربه ی جنگی نداشت، با این حال ایشان به همراه خود، تعدادی از دانشجویان را به حسّاس ترین مناطق جنگی برد و آنها را در اهواز و آبادان و خرمشهر مستقر نمود.
این گروه به همراه تعدادی دیگر از داوطلبینی که از سایر یگان ها و نیروهای مردمی به مناطق جنگی آمده بودند، حدود چهل روز مقاومت جانانه کردند و در این مدّت ارتش توانست منسجم شده و در آن مناطق مستقر بشود. در این مدّت، تعدادی از دانشجویان و حتی فرماندهان آن ها به درجه ی رفیع شهادت رسیدند، ولی آن ها آرزوی صدام را می خواست چند روزه جنوب ایران را اشغال کند، به یأس مبدّل نمودند. (7)

برترین عمل ها

شهید حسن کاسبان
باران به تندی می بارید. حسن نگهبان در ورودی سپاه بود. گفتم: «حسن جان! چرا زیر بارون ایستادی؟ چرا نمی ری سرپناهی پیدا کنی و زیرش بایستی؟»
گفت: «می خوام عملی رو که در راه خدا انجام می دم، همراه با سختی باشه تا مزد بهتری بگیرم. حتی دلم می خواد، وقتی به کردستان می رم و برای خدا با ضدّ انقلاب می جنگم، اگه به دستشون افتادم، سرم رو با پاره های جدول و موزاییک ببرن، که پیش مولام امام حسین (علیه السلام) دستم خالی نباشه! به اندازه ی کافی زجر کشیده باشم. می خوام عملم مشمول روایت «افضل الاعمال احمزُها؛ برترین عمل ها نزد خدا، عملیه که دشوارتره» بشم! می خوام به سختی عادت کنم.» (8)

پی نوشت ها :

1- رقص در خون، ص 124.
2- رقص در خون، صص 197-196.
3- راز نگفته، ص 52.
4- بین دنیا و بهشت، صص 21، 23، 25 و 28.
5- رقص در خون، ص 70-69.
6- نفر هفتاد و سوم، صص 73-72 و 121-120.
7- مدرسه عشق، صص 55-54 و 129.
8- حدیث قرب، ص 54.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.